گفت:"خودتان را آماده کنید.از این به بعد خیلی سختی می بینید ولی ،ذلت نه"

گفت:"خودتان را آماده کنید.از این به بعد خیلی سختی می بینید ولی ،ذلت نه"
از پسش بر نمی آمدند.
حمله کردند به خیمه ها،به خانواده ها.
فریاد زد:"ای پیروان ابوسفیان ! اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.شما با من جنگ دارید.با من بجنگید.چه کار دارید به زن و بچه ها؟"
وقتی هم دور میشد دوباره برمیگشت همانجا بلند میگفت لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
زن و بچه ها صدا را که میشنیدند میفهمیدند هنوز زنده است.
گفته بود از خیمه ها بیرون نیایند.
پوشید زیر لباس هایش.
می دانست لبای هایش را غارت می کنند،حتی انگشتش را قطع می کنند به خاطر انگشتر.
کسی که آن لباس کهنه را برد،از آن به بعد،زمستان ها از دست هایش چرک و خون می آمد،تابستان دست هایش مثل چوب خشک می شد.
از آن خون یک قطره هم به زمین برنگشت.همه را فرشته ها بردند آسمان برای تبرک.
نگاه کرد به اطراف.یاد شهدایی افتاد که در راهش مرد و مردانه جنگیده بودند.
- ای مسلم ! ای هانی ! ای حبیب ! ای زهیر ! چرا هر چه صدا می زنم جواب نمی دهید؟
می دانم،اگر به خاک و خون نیفتاده بودید کوتاهی نمی کردید.
و بعد فریاد زد:"آیا یاری کننده ای هست که مرا یاری کند؟"
جواب نیامد.
دوباره گفت :"آیا یاری کننده ای هست که مرا یاری کند؟"
باز هم بی جواب.
فقط صدای گریه شش ماهه ای بلند شد ...
آخرین کسی که به میدان رفت عباس بود،ماه بنی هاشم.
رفت که برای بچه ها آب بیاورد،یک تنه به جنگ چهارهزار نفری که نگهبان فرات بودند.
دست هایش را قطع کردند.
مشک را گرفت به دندانش.
به مشک که تیر زدند،آب هایش که ریخت،ناامید شد.
تیر بعدی را زدند به سینه اش.
از اسب افتاد.
حسین آمد بالای سرش.
گریه می کرد و می گفت:"حالا کمرم شکست."
اصرارش را که دید آغوشش را باز کرد. گفت : "بیا پسرِ برادرم، بیا خداحافظی کنیم."
دستهایشان را انداختند گردن هم و گریه کردند. قاسم سیزدهساله بود.