حسیــــــــــــ ن من (51) ...
شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۱، ۰۲:۵۲ ب.ظ
آخرین کسی که به میدان رفت عباس بود،ماه بنی هاشم.
رفت که برای بچه ها آب بیاورد،یک تنه به جنگ چهارهزار نفری که نگهبان فرات بودند.
دست هایش را قطع کردند.
مشک را گرفت به دندانش.
به مشک که تیر زدند،آب هایش که ریخت،ناامید شد.
تیر بعدی را زدند به سینه اش.
از اسب افتاد.
حسین آمد بالای سرش.
گریه می کرد و می گفت:"حالا کمرم شکست."

۹۱/۰۷/۰۸
او برگ گلی شبیه احساس تو بود
دستی که گرفت دست بی دستان را
سقای بدون دست عباس تو بود...