حسیــــــــــــ ن من (53) ...
يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۱۰ ق.ظ
فقط شش ماه داشت،بغلش کرد.
برد سمت لشگر دشمن .
گفت :خانواده ام را که کشتید،همه را . حداقل به این کودک آب بدهید.
هنوز داشت حرف می زد که یکی شان تیری انداخت؛ گلوی کودک برده شد.
دستش را گرفت زیر گلویش ،از خون پر شد.
خون ها را پاشید سمت آسمان.
گفت: "چه قدر آسان است تحمل این مصائب در راه خدا "
برد سمت لشگر دشمن .
گفت :خانواده ام را که کشتید،همه را . حداقل به این کودک آب بدهید.
هنوز داشت حرف می زد که یکی شان تیری انداخت؛ گلوی کودک برده شد.
دستش را گرفت زیر گلویش ،از خون پر شد.
خون ها را پاشید سمت آسمان.
گفت: "چه قدر آسان است تحمل این مصائب در راه خدا "
از آن خون یک قطره هم به زمین برنگشت.همه را فرشته ها بردند آسمان برای تبرک.

۹۱/۰۷/۰۹
فکر میکنم اگر یه قطره از این خون روی زمین میچکید... کن فیکون میشد زمین...
در واقع فرشته ها, زمین رو نجات دادند... به اذن خدا...