حسیــــــــــــ ن من (50) ...
شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۱، ۰۲:۴۷ ب.ظ
اصرارش را که دید آغوشش را باز کرد. گفت : "بیا پسرِ برادرم، بیا خداحافظی کنیم."
دستهایشان را انداختند گردن هم و گریه کردند. قاسم سیزدهساله بود.

۹۱/۰۷/۰۸
اصرارش را که دید آغوشش را باز کرد. گفت : "بیا پسرِ برادرم، بیا خداحافظی کنیم."
دستهایشان را انداختند گردن هم و گریه کردند. قاسم سیزدهساله بود.