حسیــــــــــــ ن من (55) ...
يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۴ ق.ظ
یک نقطه را مرکز قرار داده بود از آنجا حمله میکرد.
وقتی هم دور میشد دوباره برمیگشت همانجا بلند میگفت لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
زن و بچه ها صدا را که میشنیدند میفهمیدند هنوز زنده است.
گفته بود از خیمه ها بیرون نیایند.

۹۱/۰۷/۰۹
تصورش برام وجشتناکه...
صدای امید... (بابا هنوز هست...)
یهو دیگه قطع میشه... (بابا دیگه ن....)
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای...