شاید به خاطر همین بود که زینب بدن برادرش را نشناخت ...
حسین نه سر به تن داشت و نه لباس ...

شاید به خاطر همین بود که زینب بدن برادرش را نشناخت ...
حسین نه سر به تن داشت و نه لباس ...
جنگ تمام شده بود و پیروزی حسین آغاز.
سرها همه بریده شده بود بر نی.
خیمه ها آتش زده شده بود و زن و بچه ها اسیر.
همه را بردند.
از کربلا به کوفه از کوفه به شام.
یک زخمی قدیمی که معلوم بود برای روز عاشورا نیست.
از پسرش پرسیدند این زخم ها چیست بر بدن پدرت.
گفت: "اینها برای کیسه های غذایی است که پدرم به دوش میکشید و برای فقرا می برد."
فکر کردند حسین برای بار سوم آمده تا خداحافظی کند ...
از خیمه ها بیرون آمدند.
اسب آمده بود اما بدون سوار ... با یال خونی ...
اشک بود که میچکید و فریاد که خفه میشد.نمیتوانست راه برود.
با سرِ زانو حرکت میکرد.
چند قدمی میرفت و میافتاد، دوباره بلند میشد.
تیر که خورد به گلویش نشست.
تیر را کشید بیرون. دستهای خونیاش را کشید به صورتش.
گفت: "میخواهم اینطوری به ملاقات پروردگارم بروم."
یعنی از تشنگی آسمان را نمیدید...
خون هم از بدنش میرفت، تشنگی اش بیشتر می شد.
اما از هیچکس آب نخواست...
اول تن به تن با حسین می جنگیدند.
دیدند نمی شود؛ هر که می رود کشته می شود.
عمر سعد فریاد زد:
" این پسر کشنده ی عرب است. خون علی در رگ های اوست. یکی یکی به جنگش نروید. "
دسته جمعی حمله کردند به او.