حسیــــــــــــ ن من (61) ...
دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۴ ب.ظ

یک نفر گفت: "راحتش کنید."
کسی رفت که راحتش کند.
نتوانست، لرزید، برگشت.
نتوانست، لرزید، برگشت.
شمر گفت:
"چرا میلرزی؟ امان از ترس! خودم میروم."
"چرا میلرزی؟ امان از ترس! خودم میروم."
رفت.
برگشت.
آفتاب در دست.
همان آفتابی که رفت روی نی ...
بدن خودش هم میلرزید ....
برگشت.
آفتاب در دست.
همان آفتابی که رفت روی نی ...
بدن خودش هم میلرزید ....
۹۱/۰۷/۱۰
مثل بدن من...
مثل تو...
مثل ما...
زمین هم میلرزید...
آسمان هم...
اصلا همه عالم, همه خلقت میلرزید...
...