حسیــــــــــــ ن من (60) ...
دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۱ ب.ظ
بدنش زخمهای زیادی برداشته بود.
نمیتوانست راه برود.
با سرِ زانو حرکت میکرد.
چند قدمی میرفت و میافتاد، دوباره بلند میشد.
تیر که خورد به گلویش نشست.
تیر را کشید بیرون. دستهای خونیاش را کشید به صورتش.
گفت: "میخواهم اینطوری به ملاقات پروردگارم بروم."

۹۱/۰۷/۱۰