مانده بودند بنیهاشم. اولین کسی که آمد اجازه بگیرد برای میدان نبرد، علی اکبر بود. شبیهترین فرد به محمد. زیباترین و خوشاخلاقترین.
حسین اجازه را که داد، نگاهش کرد نومیدانه.
چشمهایش را گذاشت روی هم. از لای مژههایش اشک میچکید.

مانده بودند بنیهاشم. اولین کسی که آمد اجازه بگیرد برای میدان نبرد، علی اکبر بود. شبیهترین فرد به محمد. زیباترین و خوشاخلاقترین.
حسین اجازه را که داد، نگاهش کرد نومیدانه.
چشمهایش را گذاشت روی هم. از لای مژههایش اشک میچکید.
ظهر شده بود. یک نفر گفت: "بگذار آخرین نمازمان را به تو اقتدا کنیم."
حسین گفت: "یاد نماز افتادی. خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد."
ایستاد به نماز. آنهایی که مانده بودند هم اقتدا کردند.
چند نفری هم ایستادند جلویشان تا تیر نخورند.
نماز که تمام شد دو نفر از نگهبانها افتادند. با بدنهای پر از تیر جان دادند.
آن قدر کم بودند که باید یکی یکی میرفتند، یکی یکی میجنگیدند.
یکی یکی کشته میشدند.
حسین هم یکی یکی پیکرشان را میآورد.
اول یارانش آمدند برای اجازه گرفتن.
تا زنده بودند نگذاشتند کسی از خانواده حسین برود میدان.
برگشت.
لباس محمد را پوشید.
عمامهی او را گذاشت سرش، دوباره رفت. شاید کسی از آنها به خود بیاید.
چند نفر اگر از چندینهزار نفر جدا میشدند باز هم حسین کشته میشد.
اگر این کارها را میکرد فقط به خاطر آنهایی بود که غفلت آورده بودشان مقابل پسر پیامبر.
آنها نمی دانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است.
یک منظر معنوی است؛
که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم! نه یک بار، نه دوبار، بلکه به تعداد شهدایمان...
و این خود نهیبی است بر این دل که ... ای دل! تو چه می کنی؟ می مانی؟ یا که میروی؟!!