عموی من علم به دوش آسمونه ...
چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۰۲ ب.ظ
مشک را که پر آب کرد،از خوشحالی
حتی حواسش نبود
دستانش را بریده اند …!
بعد ریخته شدن آبـــــــــ هم
آنقدر ناراحت….
که باز فرصت نکرد سراغی بگیرد از بازوانش …
فقط وقتی حسین امد بالای سرش
می خواست دست به سینه ، سلام دهد که تازه فهمید
دستانش نیستند …!!
۹۱/۰۹/۰۱