برای بیان غربت، هیچ چیز جز سکوت، گویا نیست. هیچ چیز...
و بقیعی که امشب سبز سبز است از حضور...
رشوه های نهانی معاویه که رسید،دست از جنگ کشیدند.گفتند:"درگیری با معاویه درست نیست،او هم مسلمان است."
سکه ها که بیش تر شد به معاویه نوشتند:"حاضریم حسن بن علی را دست بسته تسلیمت کنیم."
یا زهرا یا زهرا یا فاطمه
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
شبانه بغض گلو گیر من کنار بقیع
شکست و دیده ز دل اشک دانه دانه گرفت ...
من توی نجف پیش مولا همیشه روضه مادرمان را میخوندم و گوش میدادم، نمیدونم چرا امسال اینطوری شدم فکر میکنم وقتی روضه مولا را گوش میدم مادرمان هم راضی است، بالاخره مادرمان هر کاری کرد به خاطر مولایمان و دفاع از مولامون بود.
یک مرد تنـــــــهای غریـــــبه، از دیگــــــــران طـــعنه شنیـــده ...
داغ غریبـــی را چشیده، یک عمـر بی خوابــی کشیــده، دارد عجبـــ شوقـــی برای دیـــدن روی شــهیـــده ...
در شـــهر محنـــت زای کوفه، شــب گرد خستــه پای کوفــه، در کوچه ها آقـــای کوفــه، این رهبــــــــر تنهای کوفه ...
رد می شود از خواب شوم بی خیالـــی های کوفه ...
سی ســال اشــک و بی تبـــسم، سی سال درد و مرقــــــدی گم، سی سال تنـــها بین مردم ...
سی سـال خون دل، تلاطم، سی سال بی زهـــــــــــــــــــرا نخورده آب سرد و نان گندم ...
این آخر عشق و عبادت، شبها به گریه کرده عادت، مرد میان دار رشادت، بسته کمر بهر شهادت ...
یا فاطمه یا فاطمه گویان رود سمت سعادتـــ ...
با مردم از فردایشان گفت ... از آخر آخر زمان گفت ... از رازهای آسمان گفت ... حرف خدا را بی امان گفت ..
آرام بر بالای بام ماذنه رفت و اذان گفت ... الله اکبر ...
صدیقه پهلــــــــــــــــو شکسته .... از آسمان بازو شکستــــــــــــه ... فریاد میزد او شکسته ...
شد جلوه یاهو شکسته ... فرق امیرالمومنین تا اول ابرو شکسته ...
گویا مجتبی غریبانه مادرش را به خانه برگرداند دردهای مدینه را حس کرد ...
یه بار مادر را آورد خونه یا بار بابا رو ...
امتحان ها برای اولیای خدا از آسون به سختـ هی همینجوری پیشروی میکنه
یه قاعده ای داره ... اول امتحان های سهل تر را میگیرن بعد کم کم امتحان ها سختر میشه ...
آخرین مصیبتی که امام حسین در کربلا تحمل کرد حتما باید بزرگترین مصیبت باشه ...
آخرین یاری که حسین از دست داد... عباس بود ...
ببینه حسین بلند میشه از جاش یا نه! ...
بلند شد یه آهی جگر سوز کشید ...
امتحان سخت تر ...
این لحظات آخره دیگه ... سرعت گرفته ... روبه صعوده ...
ربابــ علی اصغر رو بده ...
از این امتحان سختتر خداحافظی با زینبه ...
کشتن حسین رو ...
حسین گفت دیگه تموم شد دیگه ...
همچین که امام حسین افتاد از رو اسب رو زمین. کم کم داشت آروم میگرفت ...
یه وقت یتیم حسن ... عبدالله حسن ...
هنوز یه امتحان دیگه مونده حسیـــــــــــــــــــــــ ن ...
وای بر من یتیم حسنــم نیااااااااااا نمیتونم بلند شم ..
التماس میکرد حسین، نیاد ... نمیتونست حرف بزنه والا داد میزد زینب نزار بیاد ...
حسین تازه اولشه ... کجا را دیدی! ...
تیر خلاص را خدا خواست دیگه به حسینش بزنه، میکشن دیگه عاشقا را ؟ ...
عمو جان دستمـ ...
............................................................................................................................................................
نیمه شبی متوکل، آن زمامدار ستمگر در قصرش بر تخت زیبایی نشسته بود و بامهمانهایش به مستی و عیش و نوش مشغول بود. خوانندگان برایش شعر می خواندند و نوازندگان آهنگ می نواختند. در و دیوار قصرش را با قندیلهای طلا زینت کرده بود و در اطراف قصر گروهی مسلح را به نگهبانی گماشته بود.
ناگهان در حال مستی به فکر افتاد که آیا ممکن است این قدرت و زندگی پرشکوه از دستم گرفته شود؟ آیا کسی هست که بتواند این زندگی زیبا و پر عیش و نوش را نابود سازد؟ و به خود پاسخ داد: علی بن محمد که شیعیان او را امام و رهبر خود می دانند؛ می تواند...آری او می تواند، چون مردم او را دوست دارند و ولی خود می دانند، از این فکرها برآشفت و خشمگین فریاد زد: فورا علی بن محمد را دستگیر کنید و بیاورید!
عده ای که در فرمانش بودند یعنی آزادی و انسانیت خود را به او فروخته بودند به خانه امام(ع) ریختند. آنها دیدند امام هادی (ع) رو به قبله نشسته و با زمزمه ای آسمانی قرآن می خوانند. ایشان را به قصر آوردند.
امام هادی(ع) وارد قصر شد، چهره آرام و نورانی داشت.
متوکل با چشمان آلوده و پرخونش نگاهی خشمگین به چهره امام هادی(ع) کرد و فکرها را دوباره به یاد آورد...گویا می خواست همان شب امام هادی(ع) را به قتل برساند. ولی برای اینکه امام(ع) را در مقابل مهمانهای خویش کوچک کند با بی ادبی گفت ای علی بن محمد بزم ما را گرم کن و برای ما شعری بخوان. می خواهیم با شعر تو شادمان شویم. امام هادی(ع) سکوت کرد و چیزی نفرمود.
متوکل دوباره گفت ای علی بن محمد مجلس ما را گرم کن و برای ما شعری بخوان. امام هادی (ع) سرش را پایین افکنده بود و به چشمان بی شرم متوکل نمی نگریست و ساکت بود.
متوکل که مستی و خشم را با هم درآمیخته بود، با بی ادبی و بی شرمی بیش از پیش باز همان جمله ها را تکرار کرد و در پایان گفت باید برای ما شعری بخوانی.
در این هنگام امام هادی(ع) نگاه تندی به چهره ناپاک این ستمکار مست افکند و فرمود:"حالا که باید بخوانم، بشنو!"
سپس اشعاری خواندند که ترجمه اش به فارسی چنین است:
چه بسیار مردان پرقدرتی / که در این جهان از پی راحتی
به کوه و کمر قصرها ساختند / همه قصرها را بیاراستند
در اطراف هر قصر، از بیم جان / گروهی مسلح نگهبانشان
که تا آنهمه قدرت و ساز و برگ / کند دور، آن مردم از دست مرگ
ولی مرگ ناگه رسید و گرفت / گریبان آن نابکاران زشت
چو گیرد گریبان گردنکشان / به ذلت برون راند از قصرشان
به همراه اعمال خود، عاقبت / برفتند در منزل آخرت
شده جسم آن نازپروردگان / هم آغوش خاک، از نظرها نهان
از آن زشت کاران افسرده حال / به بانگ بلندی شود این سوال:
چه شد آنهمه سرکشی و غرور؟ / که صورت نهادید بر خاک گور؟
چه شد آنهمه خودپسندی و ناز؟ / که گشتید با بی کسان همطراز
چه شد آن همه مستی و عیش و نوش؟ / چه شد آن همه جنب و جوش و خروش؟
چه شد چهره هایی که آراستید؟ / سروصورتی را که پیراستید؟
اجل چشم بی شرمتان را ببست / به رخسارتان خاک ذلت نشست
نه تخت و نه بستر نه آرامشی / نه عطر و نه زیور، نه آرایشی
نهادید دارایی خویشتن / نبردید با خود به غیر از کفن
مهمانها خاموش بودند و از شنیدن این اشعار به خود می لرزیدند؛ متوکل هم با آن همه سخت دلی و بی رحمی، مانند دیوانگان ایستاده بوده و می لرزید...
وما ارسلناک الا رحمة لالعالمین
تورا نامید رحمة لالعالمین؛و چه رحمتی که آزادگی و سعادت و انسانیت را در گرو بندگی خالقی یگانه و بی همتا و قادر هدیه آوردی و گفتی: قل لا أسئَلُکُم علیه أجراً ألّا المَوَدَةَ فی القُربی(شوری،آیه23)
و چه مودتی دیدی؟!
دربها سوختند
محرابها خونین شد
جگرها در تشت شدند
و سرها بر نی قرآن خواندند
و هنوز تاریخ منتظر است...