کتاب را فکر میکنم پارسال از یکی از دوستان گرفتم و یه روزی توی همین روزهای تابستون شروع کردم به خوندنش من ای که کتابها را طولش میدم تا بخونم یه روزه کتاب را خوندم، این اولین بار نبود که این بلا را برسر کتاب ها میاوردم و یا بهتر است بگویم کتاب این بلا را بر سر من میاورد و این جادوی قلم سید مهدی است که انسان را اسیر خود می کند و تا پایان داستان او را رها نمی کند.
اما داستان چیست؟
کتاب از 4 فصل تشکیل شده است که به ترتیب زمستان، پائیز، تابستان، بهار نام دارد.
شاید در ابتدا این معکوس نامیدن فصول سال برای فصول کتاب چندان تعجب برانگیز نباشد اما در انتهای داستان اگر خواننده ی زیرکی باشید به رمز این درهم ریختگی فصول و پایان بهاری پی می برید.
داستان از اینجا شروع می شود که در مجلس میلاد حضرت صاحب (عجل الله فرجه الشریف) و در همهمه ذکر (آقابیا) جوانی شروع به سر دادن ذکر (آقانیا!!) می کند و با اوج گرفتن صدایش همه ساکت میشوند. اعضای شاخص حاضر در جلسه عبارت اند: صاحبخانه و پسرش ، مدیر یک مدرسه ، شخصی از یک جناح سیاسی خاص، مقام ارشد وزارت فرهنگ، مداح ، حاجی بازاری ، یک دیپلمات بهمراه یک مجاهد فلسطینی و... و البته راوی داستان که خود سید مهدی در نقش خود است.
هر یک متناسب با شخصیت و جایگاه خود سرکوفتی به جوان می زند و او را متهم می کند و از مجلس خارج می شود. در این میان سید مهدی کاغذی به دست جوان می دهد و از او قرار ملاقاتی می خواهد تا اینکه جوان که در داستان نامش (اسد) است به خواب او می آید و با هم به خواب همه ی شخصیت های حاضر در جلسه می روند و آن ها را دعوت به یاری امام عصر میکنند و همه ی آن ها که ندایشان (آقا بیا) بود به (آقا کمی دیرتر بیا) تبدیل می شود و در واقع شیرین ترین بخش داستان نیز سرباز زدن هر یک از شخصیت های بالا متناسب به کارشان از یاری امام زمان است.
در فصل آخر کتاب سه داستان معروف روایت می شود.
داستان تشرف علامه حلی به محضر امام زمان(عج) و استنساخ کتاب معروفی که رد بر عقاید شیعه بود.
داستان پرسش و پاسخ از علامه مجلسی در برزخ و داستان آن قفل ساز که هر روز آقا برای دیدنش به دکانش می آمد.
هرچند هرسه داستان های معروفیست اما بازخوانی آن در این رمان زیبایی و تازگی خاصی دارد. بیش از این چیزی درباره داستان نمی گویم و اگر تاکنون موفق به خواندن این کتاب نشده اید پیشنهاد می کنم حتماً آن را مطالعه کنید و تلنگری بخورید که تا چه حد در یاری امام زمان(عج) و "اللهم عجل لولیک الفرج" گفتن ها صادق هستیم.
عبدالله تشنه بود به در مغازه ای رفت، برادر می شود آبی به من بدهی؟
مرد کاسه آبی را پر کرد و به عبدالله داد
عبدالله آب را خورد و کاسه را به مغازه دار داد و گفت: خداوند تو را خیر دهد.
مرد مغازه دار گفت: میشود یک درهم!
عبدالله حیرت کرد و گفت: "برای کاسه ای آب؟"
مغازه دار گفت چه خویشی ای با من داری که باید آب را به رایگان به تو بدهم؟!
یک درهم را داد و از دو نفری که کنارش بودند و ازش پرسیده بودند که از کجا میآیی جواب داد:
از جایی میآیم که مردمانش آب را به مسافران نمی فروشند ...
نامیرا ابتدای فصل دوم با کمی دخل و تصرف صفحه پنجاه و سه و چهار
پ.ن: هنوز به کربلا نرسیده ایم ...
در ادامه کتاب اسوه های جاویدان به ابوذر رسیدم ...
* ای ابوذر خدا را چنان بندگی کن که گویا او را می بینی زیرا که اگر تو او را نمی بینی او تو را می بیند.
* بدان ای ابوذر: که خدای بزرگ اهل بیت مرا در میان امت اسلام بمانند کشتی نوح گردانیده است که هرکس در آن سوار شد از هلاکت رست و هرکس از آن روی بگردانید غرق گشت همچنین مانند درب حطه در میان بنی اسرائیل که اگر کسی از آن وارد میشد از عذاب خدا ایمن میگشت.
* ای ابوذر : پیش از آنکه پنج چیز به تو روی آورد پنج چیز را غنیمت شمار : جوانی را پیش از پیری … تندرستی را پیش از بیماری… توانگری را پیش از پریشانی … فراغت را پیش از گرفتاری و زندگی را پیش از مرگ.
* ای ابوذر : مبادا به درازی آرزو کارهای شایسته را به تاخیر افکنی زیرا که تو اکنون دارای همین امروزی اگرفردائی داشتی در آن نیز به مانند امروز باش و اگر فردا نبود پشیمانی امروز را نخواهی برد که در آن کوتاهی کرده ای.
* ای ابوذر : چه فراوانند کسانی که صبح را به شام نمی رسانند و چه فراوان کسانیکه به انتظار فردا هستند ولی به آن نمی رسند.
* ای ابوذر : هنگامی که صبح کردی به خویشتن نوید شامگاه مده و هنگامی که به شام رسیدی صبحگاه فردا را به خویش بازگویی منما هم اکنون از تندرستی خود پیش از آنکه دچار بیماری شوی و از زندگی خویش پیش از آنکه مرگ تو را در یابد بهره گیری کن زیرا تو نمیدانی پس از آن بر تو نام زنده یا مرده نهاده خواهد شد.
* ای ابوذر : قدر و ارزش عمرت را بدان و برعمر خود بخیل تر از درهم و دینارت باش.