سلام ای بانوی خوبی ها ...
جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۱۹ ب.ظ
گفت: «از امت تو خیلی سختی کشیدم.»
پیامبر گفت: «راحت می شوی!»
گفت: «خیلی سعی کردم نجاتشان بدهم از سرگردانی و گمراهی»
پیامبر گفت: « دیگر تمام شد، رهاشان کن.»
گفت: «نشسته اند روی منبر تو.»
پیامبر گفت: «خداوند پاداشت را میدهد. به خاطر صبری که کرده ای.»
گفت: «لجاجت و عناد و دشمنی دیدم از امت تو.»
پیامبر گفت: «نفرینشان کن علی جان!»
سرش را بلند کرد طرف آسمان: «خدایا! بدتر از من را نصیب اینها کن و بهتر از این امت را نصیب من.»
پیامبر نگاهش کرد، گفت: «راحت می شوی. سحر فردا...»
چشمهایش باز شد. سرش را تکیه داده بود به دیوار حیاط. ابر سیاه روی ماه را پوشاند.
خواب دیده بود. خواب پیامبر و فاطمه را ...
۹۲/۰۵/۰۴