دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست ...
ظهر هنگام که دل ضعفه میان دلمان.. بس قدم رو میرفت؛ سفره را آوردیم
کاسه را آوردیم.
و کنار سفره ، غصه را آوردیم..
لقمه ها را پی هم می خوردیم..
غصه را هم (که دگر غصه تکراری بود) همچنان می خوردیم..
مادرم گفت دگر غصه بس است.
پدرم گفت خدا نزدیک است.
ما غذا را خوردیم.
و غذا پایان یافت.
غصه اما چون قبل همچنان جریان یافت..
قصه غصه ما قصه ی فاصله هاست....
قصه دوری هاست..
ماجرای پل هاست که همه هست خراب،
ماجرای دیوار که بسی هست بلند.
ماجرای حرفیست کز زبان می آید، و به گوشی نرسد.
ماجرای عشقی ست که میان می آید و به جایی نرسد..
قصه غصه ما بی پایان
و خطوط صفحه رو به پایان و کم است.
و امیدم به خداست، تا که روزی امید، ناجی و دادرس قصه ی پر غصه شود...
(حسین سامانی پور)
آنانکه روی شن های روان طرح کاخ هزار در ریختند و در همسایگی نان و پیاز
در مطبخ خانه شان بره کباب شده بریان میکنند دشمن علی اند
خیلی غمناکه.مخصوصا اون عکس پایینیه.
آدم جو میگیرش میخواد کل حسابشو بفرسته واسه اون بندگان خدا.
خدا خیرت بده داداش.