حسیــــــــــــ ن من (57) ...
دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۰۱ ب.ظ
خودش را رساند به آب.
ترسیدند آب بخورد ،نیرو بگیرد.
یکی شان گفت:"ریخته اند به خیمه هایت آنوقت تو داری آب می خوری ؟"
آب نخورده برگشت.
دروغ گفته بودند.
گفت حالا که تا اینجا آمده ام ،دوباره خداحفظی کنم.
زن و بچه ها جمع شدند.
گفت:"خودتان را آماده کنید.از این به بعد خیلی سختی می بینید ولی ،ذلت نه"
۹۱/۰۷/۱۰
اومدم یه بار دیگه بابت اون شب عذر خواهی کنم و بگم خیلی اقایی اومدم تا بگم فقط به خاطر اون کلیپ زیبا نبود که بهت سر زدم
هستیم
سر میزنیم
اما به خاطر کم بود وقت ، بیشتر وقتها خاموش
در ضمن خیلی چاکریم