حسیــــــــــــ ن من (33) ...
شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۴:۱۴ ب.ظ
صدای برادرش، حسین، بود. شعر میخواند. از بیمهری روزگار. از ارادهی خداوند.
میگفت که شهید میشود و هر شخص آگاهی راهش را ادامه میدهد.
با پای برهنه دوید؛ گریهکنان.
گفت: "کاش مرگ من میرسید. انگار امروز مادر و پدر و برادرم را باهم از دست دادهام."
حسین دستش را گرفت.
نشاندش روی زمین.
گفت: "خواهرجان! نکند شیطان صبرت را ببرد. زمینیها میمیرند و آسمانیها باقی نمیمانند. فقط خدا میماند. پس صبور باش و پرهیزگار."
۹۱/۰۷/۰۱
چه برسه به... سرور جوانان اهل بهشت و عقیله بنی هاشم... عجب...