حسیــــــــــــ ن من (32) ...
شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۴:۰۷ ب.ظ
نامه عبیدالله به عمرسعد رسید.
سفارش کرده بود هر چه زودتر جنگ را شروع کند، اما حسین میخواست شب آخر را نماز بخواند و دعا کند.
برادرش عباس را فرستاد تا مهلت بگیرد. عمر سعد سکوت کرد، یک نفر دیگرشان اما گفت: "اگر این ها ترک و دیلم بودند قبول میکردیم حا آنکه از خانواده ی محمدند"
جنگ افتاد برای فردا ...
۹۱/۰۷/۰۱
میتونه کلی ادم رو هدایت کنه, یا گمراه کنه...
کاش حواسمون به حرف زدنامون باشه...