بعضی دوستها را تو شرایط حساس میشه شناخت، مثل شرایط حساس قبل از امتحانات :) :دی
دستتــ درد نکنه دوست عزیز .
بعضی دوستها را تو شرایط حساس میشه شناخت، مثل شرایط حساس قبل از امتحانات :) :دی
دستتــ درد نکنه دوست عزیز .
اول که رفتم هلال احمر برای خودم رفتم ... بعدش نظرم عوض شد و به خاطر یه سری مسائل دیگه ادامه دادم ...
گاهی اوقات سر یه سری از مسائل دوباره رفتم سراغش که این مورد را به غیر از یکی از دوستان هیچ کس دیگه ای خبر نداره.
الان که میبینم خیلی فعالیتهام کم شده حس میکنم دارم به اون اهداف و اون مسائلی که به خاطرش تو هلال احمر موندم خیانت میکنم :|
کلا بخوام بگم نمیدونم چرا هر وقت نزدیک امتحان های پایان ترم میشه و وقت درس خوندن یاد کتاب نشت نشا میوفتم.
پی نوشت:
1) نشت نشا عنوان مقالهای از رضا امیرخانی داستان نویس ایرانی میباشد. این کتاب به بررسی پدیده فرار مغزها و عوامل آن میپردازد.
سال 1386 بود که اولین وبلاگم را در فضای مجازی ساختم در همون آدرس قبلی در بلاگفا و الان بعد از حدود شش سال از اونجا نقل مکان کردیم به اینور :) ، با این سرویس در نمایشگاه رسانه های دیجیتال آشنا شدم و خیلی اتفاقی داشتم برمیگشتم یه دفعه موتور جستجوی سلام را دیدم و به درخواست یکی از همکارهای شرکت بیان به پشت یکی از سیستم ها رفتم و شروع به امتحان این موتور جستجو کردم اولین چیزی که سرچ کردم وبلاگ خودم بود و وقتی دیدم که اولین وبلاگ را به عنوان وبلاگ خودم نشون داد به اون همکار گفتم خیلی موتور جستجوی خوبی دارید :دی
اصلا اون روز فکر نمیکردم که بخوام کلا وبلاگی را که شش سال باهاش بودم را منتقل کنم به اینور ولی نمیدونم چرا که از این سرویس خیلی خوش اومده و فکر میکنم از لحاظ برنامه نویسی و همیاری با کاربران هم خیلی زحمت کشیده شده و در سطح خیلی خوبی قرار داره.
درباره قالب وبلاگ جدید اگر دوستان نظری یا پیشنهادی دارن خیی خوشحال میشم بدونم :) ...
پسرخاله: دروغ بده. بدبختی میاره
آقای مجری: آره، گرفتاری میاره
- آدم دروغ بگه چوب شم می خوره
- چی شده مگه حالا؟
- منم یه دروغ گفتم. مگه چیه؟ آدم اشتباه می کنه دیگه. مگه چیه؟
- حالا چه دروغی گفتی؟
- یه روزی از این نون گرد محلی ها دستمون بود. همسایه مون، خانوم جون گفت اینو ازهمین جاها گرفتی؟ گفتم بله. گفت ننه، دستم درد می کنه، پام درد می کنه، سرم فلانه. می شه چند تام برای من بگیری؟ گفتم باشه.
- آخ، دروغ گفتی بهش که از اینجاها گرفتی؟
- آره دیگه، نمی دونستیم از کجا گرفته که. آخه همسایه بالایی بهمون داده بود. بعد رفتیم هر چی گشتیم نونوایی شو پیدا نکردیم. یه آدرس دادن، سوار کرایه. رفتیم. گرفتیم و با بدختی آوردیم. خیلی دور بود. خانوم جون گفت دستت درد نکنه.
- خوب، دستت درد نکنه واقعا. همون موقع باید می گفتی نه این نونه رو من نمی دونم کجا دارن.
- گفتم دلش میشکنه، گرفتیم دیگه. از اینجا بدبختی شروع شد. پس فرداش گفت چند تای دیگم بگیر. دوباره سوار کرایه. رفتیم از بیابونا گذشت. رسیدیم دم نونوایی. گفتن اونجا دیگه شده سنگکی. بایستی بری تو ده. دوباره وایسادیم. مینی بوس پر شد. رفتیم تو ده.
- واسه چند تا نون؟ خوب حالا مهم نبود میومدی.
- قول داده بودیم دیگه، مگه چیه؟ آدم قول می ده باید بگیره دیگه. آقای مجری، ایناش که عیب نداشت. پولامون که هیچی، پول کرایه و مینی بوس و بدبختی و بگو بدترش چی بود. اینا که چیزی نبود. هفته ی دیگه ش رفتیم گفتن زمستونه مینی بوس نمی ره
- خوب؟
- هیچی دیگه، پیاده بایست بریم دیگه. چی کار کنیم تو برف. بله دیگه، رفتیم دیگه. صدای گرگم میومد. صدای شغالم میومد. تو برف رفتیم، تو کفشمونم آب رفته بود. انگشتامون ذق ذق می کرد. اصلا نمی فهمیدم انگشت دارم یا ندارم. دست می زدم به پام می دیدم ندارم. رسیدیم اونجا، پای تنور کفش و جورابمونو خشک کردیم. دوباره نون گرفتیم آوردیم.
- آخی... آخی
- آقای مجری ایناش که عیب نداشت. آوردیم دادیم به خانوم جون. گفت این خیلی خمیره برو اینو بده، یه برشته بگیر بیار. تاریک بود. هیچی یه هفته می رفتیم مینی بوس نبود، پیاده. یه هفته برف. یه هفته پشت وانت، باد می خورد تو چشممون. اشک می ریختیم تا برسیم دم نونوایی. بعضی وقتا می رسیدیم، پخت نمی کرد. می گفت بشین تا بعد از ظهر. به خاطر دو تا نون شاطره رو کول کردم آوردم تو شهر. آخه مریض بود.
بقیه شو نمی گم. بچه ها شاید گریه شون بگیره ...