وقتی میرفت آیه رفتن موسی به مدین از جور فرعون را میخواند.
وقتی میرفت آیه رفتن موسی به مدین از جور فرعون را میخواند.
نشست سر قبر محمد . آمده بود خداحافظی کند . حرف هایش را زد خوابش برد . خواب جدش را دید . بغلش کرد و پیشانی اش را بوسید .
گفت :"حسین عزیزم ! به پا خیز که وقت وفا به پیمان است .معبودت می خواهد تو را در قربان گاه ببیند ."
وصیت نامه حسین بن علی به محمد بن حنفیه
"شهادت می دهم به یگانگی خدا و رسالت محمد. من قیام کردم اما نه از روی خودخواهی و نه برای خوش گذرانی و یا فساد و ستم گری. من قیام کردم برای اصلاح دین جدم محمد و برای امربه معروف و نهی از منکر . راه من همان راه جدم ،پیامبر و پدرم،علی است. توکل می کنم به خدا و بر می گردم به سوی او."
یزید به حاکم مدینه نوشت: "از مردم شهر برایم بیعت بگیر. مخصوصا از حسین." ماجرای نامه ی یزید را خانهی حاکم مدینه شنید. به ولید گفت: "تو میخواهی من جلوی چشم مردم بیعت کنم. پس تا فردا صبر کن."
ولید وحشت کرد. با آنکه دل خوشی از مروان نداشت گفت بیاید تا با هم مشورت کنند. قرار شد بفرستند دنبال حسین. پیغام ولید به حسین رسید. خبردار شد که معاویه مرده و برای بیعت گرفتن دعوتش کردهاند. شب که شد سی نفر از خانواده و فامیلش را برداشت و رفت خانهی ولید.
به آنها گفت: "شما پشت در باشید. اگر خطری پیش آمد من فریاد میزنم شما بیایید داخل."
مروان به ولید گفت: "نگذار برود که دیگر پیدایش نمیکنی. یا بیعت کند یا همین امشب گردنش را بزن."
حسین با خشم نگاهی به مروان کرد. بعد رو کرد به ولید، از خودش گفت و از یزید.
گفت: "مثل منی با مثل اویی هیچوقت بیعت نمیکند."
زن سوار قاطر بود. می گفت : " نمی گذارم حسن را این جا دفن کنی."
محمد بن حنفیه گفت : " برای دشمنی با بنی هاشم یک روز سوار شتر می شوی، یک روز سوار قاطر."
زن گفت : " تو دیگر حرف نزن. این ها اگر حرف می زنند، پسرهای فاطمه هستند تو را چه به سخن رانی؟"
حسین عصبانی شد. گفت : " این حرف ها یعنی چه؟ می خواهی برادرم را از ما جدا کنی؟ او به جای یک فاطمه از سه فاطمه نسب دارد."
... به خدا سوگند اگر برادرم از من پیمان نگرفته بود که در پاى جنازه اش خونى ریخته نشود، به شما شمشیر زدن را نشان مى دادم.
مرد دهانش را باز کرد که حرف بزند.
حسین گفت: " نه! چیزی نگو. حرفت را بنویس توی یک نامه و بده به من."
مرد نوشت: " کمکم کن. یک نفر پانصد سکه از من طلب دارد. پولش را می خواهد. من هم ندارم بدهم. "
نامه را که خواند هزار سکه داد به مرد.
گفت: " بدهی ات را بده، بقیه اش هم برای اداره ی زندگی ات. در ضمن فقط از سه نفر کمک بخواه؛ فرد با ایمان، جوانمرد و فرد اصیل و بزرگوار. "
توی مکان های تاریک، از نور پیشانی و گلویش شناخته می شد.گه گاه، عده ای این موضوع را امتحان می کردند.