حسیــــــــــــ ن من (13) ...
شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۲۹ ب.ظ
مرد دهانش را باز کرد که حرف بزند.
حسین گفت: " نه! چیزی نگو. حرفت را بنویس توی یک نامه و بده به من."
مرد نوشت: " کمکم کن. یک نفر پانصد سکه از من طلب دارد. پولش را می خواهد. من هم ندارم بدهم. "
نامه را که خواند هزار سکه داد به مرد.
گفت: " بدهی ات را بده، بقیه اش هم برای اداره ی زندگی ات. در ضمن فقط از سه نفر کمک بخواه؛ فرد با ایمان، جوانمرد و فرد اصیل و بزرگوار. "
۹۱/۰۶/۰۴
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست