امیرالمومنین (ع)گفت:میدانی اینجا کجاست؟
گفتم :نه.
گفت :اگر می دانستی کجاست...
اشک محاسنش را خیس کرد.
ماهم به گریه افتادیم.
گریه می کرد ومی گفت:خوش به حال تو ای خاک که خون عاشقان روی تو می ریزد.

امیرالمومنین (ع)گفت:میدانی اینجا کجاست؟
گفتم :نه.
گفت :اگر می دانستی کجاست...
اشک محاسنش را خیس کرد.
ماهم به گریه افتادیم.
گریه می کرد ومی گفت:خوش به حال تو ای خاک که خون عاشقان روی تو می ریزد.
یک نفر گفت : " آن دورترها نخل ها را ببنید این جا که قبلاً نخل نداشت "
ولی نخل نبودند ، حر بود با هزار نفر دیگر پرچم به دست.
رسیدند. خسته و تشنه .حسین دستور داد سیرابشان کردند هم خودشان را هم اسبهایشان را .
حر گفت: " باید راهی را بروی که نه به کوفه برسد و نه به مدینه "حسین از سمت چپ به راهش ادامه داد .
حر و لشکرش هم با او همراهی می کردند . گاهی هم مانع حرکتش می شدند.
عبیدالله گفته بود به او سخت بگیرید.
رفتند تا رسیدند به جایی که حسین ایستاد و گفت " اسم این سرزمین چیست " گفتند :" کربلا "
گفت :" توقف می کنیم " این جا همان جایی است که خون هایمان ریخته می شود"
دوم محرم بود .
اما یکجا مجبور شد همان جایی اتراق که حسین توقف کرده بود. داشت غذا میخورد.
یه نفر آمد و گفت : "حسین کارت دارد."
میخواست نرود اما زنش نگذاشت. گفت: "خجالت نمیکشی دعوت پسر محمد را رد میکنی؟"
رفت. وقتی برگشت خوشحال بود و شاد.
همه دارایی اش را بخشید به زنش و طلاقش داد که برود دنبال زنده گی اش خودش رفت دنبال حسین.
غمگین و گرفته گفت: "خدا رحمت کند مسلم را، به تکلیفی که بر عهدهاش بود عمل کرد و به بهشت رفت. آنچه بر گردن ماست باقی مانده."
بعد هم دختر مسلم را صدا کرد. نشاندش روی زانویش. نوازشش کرد.
دختر انگار چیزی بفهمد گفت: "اگر پدرم کشته شود… ."
حسین گریهاش گرفت. گفت: "آن وقت من پدرت هستم. دخترهایم، خواهرهایت و پسرهایم، برادرهایت."
مردم کوفه جنایت های پدر او را هنوز فراموش نکرده بودند. ترسیدند و روی حرفشان نماندند.
مسلم تنها ماند، حسین از مکه راه افتاد سمت کوفه، مسلم را در دارالماره کوفه کشتند هشتم ذی الحجه.
می گفتند:نرو.
می گفت:خدا می خواهد مرا کشته ببیند.می گفتند:لااقل زن و بچه ات را نبر.
می گفت:خدا می خواهد آنها را هم اسیر ببیند.کار این امت درست نمی شود مگر با کشته شدن من و اسیر شدن خانواده ام.حسین گفت: نه پسر عمو باید بروم.
جواب نامه های مردم کوفه را نمیداد تا وقتی نامه ها به ۱۲۰۰۰ تارسید. آنوقت بود که دست به قلم برد و جواب نامه شان را نوشت:
مسلم پسر عمویم را به کوفه می فرستم اگر با او بیعت کردید و او برایم نوشت که شما آماده اید به کوفه می آیم .
مسلم به امامش نوشت :
حسین جان مردم کوفه منتظرت هستند.۱۸۰۰۰ نفرشان با من بیعت کرده اند به محض اینکه نامه به دستت رسید به سمت کوفه حرکت کن.والسلام..