شب عاشورا.
چند نفری فریاد میزنند توی لشکر حسین.
گفتههایش را برای همه تکرار میکنند:
"هرکس بدهکار است یا حقی بر گردنش است،حق ندارد بماند و فردا با ما شهید شود. برگردد."

شب عاشورا.
چند نفری فریاد میزنند توی لشکر حسین.
گفتههایش را برای همه تکرار میکنند:
"هرکس بدهکار است یا حقی بر گردنش است،حق ندارد بماند و فردا با ما شهید شود. برگردد."
گفت: "راضیام از همهتان. یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. اینها فقط با من کار دارند. شما می توانید بروید. نگران بیعتتان هم با من نباشید. بیعتم را از شما برداشتم."
و سرش را انداخت پایین تا هر که میخواهد برود.
اول عباس بلند شد و بعد هم بقیه: "ما برویم و تو بمانی؟! زندگی بعد از تو؟! هرگز!"
صدای برادرش، حسین، بود. شعر میخواند. از بیمهری روزگار. از ارادهی خداوند.
میگفت که شهید میشود و هر شخص آگاهی راهش را ادامه میدهد.
با پای برهنه دوید؛ گریهکنان.
گفت: "کاش مرگ من میرسید. انگار امروز مادر و پدر و برادرم را باهم از دست دادهام."
حسین دستش را گرفت.
نشاندش روی زمین.
گفت: "خواهرجان! نکند شیطان صبرت را ببرد. زمینیها میمیرند و آسمانیها باقی نمیمانند. فقط خدا میماند. پس صبور باش و پرهیزگار."
سفارش کرده بود هر چه زودتر جنگ را شروع کند، اما حسین میخواست شب آخر را نماز بخواند و دعا کند.
برادرش عباس را فرستاد تا مهلت بگیرد. عمر سعد سکوت کرد، یک نفر دیگرشان اما گفت: "اگر این ها ترک و دیلم بودند قبول میکردیم حا آنکه از خانواده ی محمدند"
جنگ افتاد برای فردا ...
حتی شب عاشورا غسل کردند. غسل شهادت ...
این قسمت را نتونستم تایپ کنم، خودتون از روی کتاب بخونید ...
حسین که در کربلا توقف کرد، عبیدالله هر روز نیرو میفرستاد؛ فرماندهی همهشان با عمرسعد.
آن روز که علی فریاد زد از من بپرسید قبل از اینکه از میان شما بروم، سعد گفت: "اگر راست میگویی موهای سر من چند تاست؟" علی گفت: "خبر دیگری به تو میدهم. تو پسری در خانه داری که پسر من، حسین، را خواهد کشت."
نمیدانستند حسین راست میگوید یا یزید.
هر دو دم از اسلام و قرآن میزدند.
تکلیفشان را ولی محمد روشن کرده بود. با اینکه هیچوقت ندیده بودندش.
بارها گفته بود: "حسین از من است و من از حسین."