حسیــــــــــــ ن من (34) ...
شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ
گفت: "راضیام از همهتان. یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. اینها فقط با من کار دارند. شما می توانید بروید. نگران بیعتتان هم با من نباشید. بیعتم را از شما برداشتم."
و سرش را انداخت پایین تا هر که میخواهد برود.
اول عباس بلند شد و بعد هم بقیه: "ما برویم و تو بمانی؟! زندگی بعد از تو؟! هرگز!"

۹۱/۰۷/۰۱
چه زیباست...