حسیــــــــــــ ن من (25) ...
يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۱، ۰۲:۱۷ ب.ظ
حسین از مکه می آمد. زهیر هم. نمی خواست با حسین روبرو شود.
اما یکجا مجبور شد همان جایی اتراق که حسین توقف کرده بود. داشت غذا میخورد.
یه نفر آمد و گفت : "حسین کارت دارد."
میخواست نرود اما زنش نگذاشت. گفت: "خجالت نمیکشی دعوت پسر محمد را رد میکنی؟"
رفت. وقتی برگشت خوشحال بود و شاد.
همه دارایی اش را بخشید به زنش و طلاقش داد که برود دنبال زنده گی اش خودش رفت دنبال حسین.
۹۱/۰۶/۲۶
آفرین به همسر زهیر...
درود خدا بر او, که همسرش را کربلایی کرد...