حسیــــــــــــ ن من (16) ...
یزید به حاکم مدینه نوشت: "از مردم شهر برایم بیعت بگیر. مخصوصا از حسین." ماجرای نامه ی یزید را خانهی حاکم مدینه شنید. به ولید گفت: "تو میخواهی من جلوی چشم مردم بیعت کنم. پس تا فردا صبر کن."
ولید وحشت کرد. با آنکه دل خوشی از مروان نداشت گفت بیاید تا با هم مشورت کنند. قرار شد بفرستند دنبال حسین. پیغام ولید به حسین رسید. خبردار شد که معاویه مرده و برای بیعت گرفتن دعوتش کردهاند. شب که شد سی نفر از خانواده و فامیلش را برداشت و رفت خانهی ولید.
به آنها گفت: "شما پشت در باشید. اگر خطری پیش آمد من فریاد میزنم شما بیایید داخل."
مروان به ولید گفت: "نگذار برود که دیگر پیدایش نمیکنی. یا بیعت کند یا همین امشب گردنش را بزن."
حسین با خشم نگاهی به مروان کرد. بعد رو کرد به ولید، از خودش گفت و از یزید.
گفت: "مثل منی با مثل اویی هیچوقت بیعت نمیکند."
خب یاد مختار نیفتم یعنی؟؟؟؟ میشه آخه؟؟؟ توی اون کاخِ...