حسیــــــــــــ ن من (18) ...
پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۱، ۰۲:۲۹ ب.ظ
نشست سر قبر محمد . آمده بود خداحافظی کند . حرف هایش را زد خوابش برد . خواب جدش را دید . بغلش کرد و پیشانی اش را بوسید .
گفت :"حسین عزیزم ! به پا خیز که وقت وفا به پیمان است .معبودت می خواهد تو را در قربان گاه ببیند ."
۹۱/۰۶/۰۹
کشته ببیند...
چه کشته ایـــــــــــــــــــــــ...