حسین جان! یک عمر در آرزوی رسیدن به کربلا زیستم، یک عمر به عشق نینوا تمرین سقایت کردم، یک عمر به شوق عاشورا شمشیر زدم ...
یک عمر همه حواسم به این بود که نقش عاشقی را درست ایفا کنم و به آداب عاشقی مودب باشم.
اما درست در اوج حادثه ... شاخسار دستانم از درخت بدن فرو ریخت.
مشک امیدم دریده شد و آب آرزوهایم هدر رفت درست در لحظهای که میبایست هستیام را در دستهایم بریزم و از معشوق خودم دفاع کنم، دستهایم از کار افتاد.
من شعله متراکمی بودم که میتوانستم تمام جبهه دشمن را به آتش بکشم و خاکستر کنم اما در نطفه اتفاق شکستم و در عنفوان اشتعال فرو نشستم.
حسین جان! مرا ببخش که نشد برایت بجنگم و از حریم آسمانی ات دفاع کنم. این آخرین ضربه دشمن است که پیش میآید و مرا از شرمساری کودکانت میرهاند.
ای خدا! این فاطمه است، این زهرای مرضیه است که آغوش گشوده است تا سر مرا به دامن بگیرد.
این فاطمه است که فریاد میزند: پسرم! عباسم!
من کیام؟!
جان هستی فدای لحظه دیدارت فاطمه جان!
برادرم! حسین جان! مادرمان فاطمه مرا به فرزندی قبول کرده است...
اکنون برادرت را دریاب، برادرم!