مردم کوفه جنایت های پدر او را هنوز فراموش نکرده بودند. ترسیدند و روی حرفشان نماندند.
مسلم تنها ماند، حسین از مکه راه افتاد سمت کوفه، مسلم را در دارالماره کوفه کشتند هشتم ذی الحجه.

مردم کوفه جنایت های پدر او را هنوز فراموش نکرده بودند. ترسیدند و روی حرفشان نماندند.
مسلم تنها ماند، حسین از مکه راه افتاد سمت کوفه، مسلم را در دارالماره کوفه کشتند هشتم ذی الحجه.
اکنون دیگر چه نیازی به آب؟!
دستهایش را باز میکند و آب را به شریعه برمیگرداند دل به حکم امام عشق میسپارد و سپاه عقل را مضمحل میکند.
مگر تو از آب توان میگیری؟! مگر تو به مدد جسم راه میروی؟
برای من اکنون جنگیدن اصل نیست. عشق به حسین اصل است حتی جنگیدن در راه حسین هم به اندازه خود حسین اصل نیست. اصل، حسین است.
اصل این است که وقتی حسین تشنه است، وقتی سکینه حسین تشنه است، وقتی سکینه حسین تشنه است، وقتی بچههای حسین تشنهاند، آب خوردن من نامردی است، نامریدی است، نابرادری است، ناعاشقی است، نامواساتی است، خلاف اصول عشق ورزیدن است.
خلاف از خود تهی ماندن و از معشوق پر بودن است.
اکنون دیگر او تشنه آب نیست.
تشنه دیدار کسی است که تصویرش را در آب دیده است و انگار او نه مشک که آب حیات عالم را با خود حمل میکند.
گرمترین روزهای سال
کربلا
باشی…
از صبح تشنه ی جرعه ای آب باشی
و وقتی به آب برسی در
بین الحرمین
باشی…
دیگر مگر میتوانی آب بنوشی؟
اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد
می گفتند:نرو.
می گفت:خدا می خواهد مرا کشته ببیند.می گفتند:لااقل زن و بچه ات را نبر.
می گفت:خدا می خواهد آنها را هم اسیر ببیند.کار این امت درست نمی شود مگر با کشته شدن من و اسیر شدن خانواده ام.خودت هستی و میدانی روزگارم بی تو و بی سایہ ے سرے کہ تو باشی بہ انتهاے چہ شب ها کہ میرسد…
دعا کن آقا جان احوالی را کہ نمیدانم چہ اش شده!
دعا کن براے دلی کہ قوے می خواهمش،کہ ردپاے سرخ ات نزدیک است…
دعا کن صبورے م را…
دعا کن این قلب ها را…
دعا کن عشق،دعاے تو مستجاب است…
دل نوشت: این روزها خودم را هم ڪم مے آورم... دیگر خیال نگاهت را از من مگیر رویـا چہ جاے خوبے است
تو را تصور میڪنم و یڪ دل سیر تماشایت میڪنم…
مُحرم تا مُحرم میخونم... نگام بارونہ،چشام گریونہ،منم ُ این قلبہ دیوونہ…
حسین گفت: نه پسر عمو باید بروم.
ماااااااادرتـــــــــــــ گفته به تو الماسِ ِمنــــــــــــــ جان تو جان حسین ، عباس ِمن ...
ببین! عباس من!
نسبت تو و فرزندان فاطمه، نسبت برادر با برادر و خواهر نیست.
همچنانکه نسبت من با علی، نسبت همسر و شوهر نیست.
این وصلت، هزاران بار از سر من زیاد بود اگر دست خدا مرا از زمین بلند نمی کرد.
تو مبادا گمان کنی که ما همسان و هم شأن این خانواده بی نظیریم.
این ها تافته های جدا بافته عالمند. این ها زمینی نیستند. آسمانی اند. خاکی نیستند، افلاکی اند.
خدا به اهل زمین منت گذاشته است که این دردانه های خود را چند صباحی راهی زمین کرده است.
پدرت معلم مسیح بوده است در گهواره نور و منادای کلیم بوده در کوه طور.
مبادا پدر را به لفظ خالی پدر صدا کنی!
مبادا حسن و حسین را برادر خطاب کنی!
مبادا زینب و ام کلثوم را خواهر بخوانی!
آقای من و بانوی من!
این صمیمانه ترین خطابت باشد با سرورانت.
مبادا از پشت سرشان قدمی فرا پیش بگذاری!
مبادا پیش از آن ها دست به غذا ببری!
مبادا پیش از آن ها آب بنوشی!
جواب نامه های مردم کوفه را نمیداد تا وقتی نامه ها به ۱۲۰۰۰ تارسید. آنوقت بود که دست به قلم برد و جواب نامه شان را نوشت:
مسلم پسر عمویم را به کوفه می فرستم اگر با او بیعت کردید و او برایم نوشت که شما آماده اید به کوفه می آیم .
مسلم به امامش نوشت :
حسین جان مردم کوفه منتظرت هستند.۱۸۰۰۰ نفرشان با من بیعت کرده اند به محض اینکه نامه به دستت رسید به سمت کوفه حرکت کن.والسلام..