چنین است که عباس، عباس می شود...
ماااااااادرتـــــــــــــ گفته به تو الماسِ ِمنــــــــــــــ جان تو جان حسین ، عباس ِمن ...
ببین! عباس من!
نسبت تو و فرزندان فاطمه، نسبت برادر با برادر و خواهر نیست.
همچنانکه نسبت من با علی، نسبت همسر و شوهر نیست.
این وصلت، هزاران بار از سر من زیاد بود اگر دست خدا مرا از زمین بلند نمی کرد.
تو مبادا گمان کنی که ما همسان و هم شأن این خانواده بی نظیریم.
این ها تافته های جدا بافته عالمند. این ها زمینی نیستند. آسمانی اند. خاکی نیستند، افلاکی اند.
خدا به اهل زمین منت گذاشته است که این دردانه های خود را چند صباحی راهی زمین کرده است.
پدرت معلم مسیح بوده است در گهواره نور و منادای کلیم بوده در کوه طور.
مبادا پدر را به لفظ خالی پدر صدا کنی!
مبادا حسن و حسین را برادر خطاب کنی!
مبادا زینب و ام کلثوم را خواهر بخوانی!
آقای من و بانوی من!
این صمیمانه ترین خطابت باشد با سرورانت.
مبادا از پشت سرشان قدمی فرا پیش بگذاری!
مبادا پیش از آن ها دست به غذا ببری!
مبادا پیش از آن ها آب بنوشی!
الحق که خداى فضل و ادب بود
الحق که مردیعنی ابوالفضل