گاهی اوقات دونستن به درد نمیخوره
باید ندونی که شهید میشی یا زنده میمونی و بری جای پیغمبر بخوابی ...
اونم شبی که همه سختی های اسلام داره تموم میشه ...
گاهی اوقات دونستن به درد نمیخوره
باید ندونی که شهید میشی یا زنده میمونی و بری جای پیغمبر بخوابی ...
اونم شبی که همه سختی های اسلام داره تموم میشه ...
گفت: «از امت تو خیلی سختی کشیدم.»
پیامبر گفت: «راحت می شوی!»
گفت: «خیلی سعی کردم نجاتشان بدهم از سرگردانی و گمراهی»
پیامبر گفت: « دیگر تمام شد، رهاشان کن.»
گفت: «نشسته اند روی منبر تو.»
پیامبر گفت: «خداوند پاداشت را میدهد. به خاطر صبری که کرده ای.»
گفت: «لجاجت و عناد و دشمنی دیدم از امت تو.»
پیامبر گفت: «نفرینشان کن علی جان!»
سرش را بلند کرد طرف آسمان: «خدایا! بدتر از من را نصیب اینها کن و بهتر از این امت را نصیب من.»
پیامبر نگاهش کرد، گفت: «راحت می شوی. سحر فردا...»
چشمهایش باز شد. سرش را تکیه داده بود به دیوار حیاط. ابر سیاه روی ماه را پوشاند.
خواب دیده بود. خواب پیامبر و فاطمه را ...
خدیجه را دوست نداشت چون پیامبر خیلی دوستش داشت!
همین شده بود کارش علی و فاطمه و حسن... را هم دوست نداشت!
چون پیامبر خیلی دوستشان داشت!
او هم زن پیامبر بود ولی خدیجه را دوست نداشت چون پیامبر خیلی دوستش داشت!
ام المومنین آن زنی است که خود را خرج محمد کرد
نه آن که محمد را خرج خود خواهی هایش!
کتاب را فکر میکنم پارسال از یکی از دوستان گرفتم و یه روزی توی همین روزهای تابستون شروع کردم به خوندنش من ای که کتابها را طولش میدم تا بخونم یه روزه کتاب را خوندم، این اولین بار نبود که این بلا را برسر کتاب ها میاوردم و یا بهتر است بگویم کتاب این بلا را بر سر من میاورد و این جادوی قلم سید مهدی است که انسان را اسیر خود می کند و تا پایان داستان او را رها نمی کند.
اما داستان چیست؟
کتاب از 4 فصل تشکیل شده است که به ترتیب زمستان، پائیز، تابستان، بهار نام دارد.
شاید در ابتدا این معکوس نامیدن فصول سال برای فصول کتاب چندان تعجب برانگیز نباشد اما در انتهای داستان اگر خواننده ی زیرکی باشید به رمز این درهم ریختگی فصول و پایان بهاری پی می برید.
داستان از اینجا شروع می شود که در مجلس میلاد حضرت صاحب (عجل الله فرجه الشریف) و در همهمه ذکر (آقابیا) جوانی شروع به سر دادن ذکر (آقانیا!!) می کند و با اوج گرفتن صدایش همه ساکت میشوند. اعضای شاخص حاضر در جلسه عبارت اند: صاحبخانه و پسرش ، مدیر یک مدرسه ، شخصی از یک جناح سیاسی خاص، مقام ارشد وزارت فرهنگ، مداح ، حاجی بازاری ، یک دیپلمات بهمراه یک مجاهد فلسطینی و... و البته راوی داستان که خود سید مهدی در نقش خود است.
هر یک متناسب با شخصیت و جایگاه خود سرکوفتی به جوان می زند و او را متهم می کند و از مجلس خارج می شود. در این میان سید مهدی کاغذی به دست جوان می دهد و از او قرار ملاقاتی می خواهد تا اینکه جوان که در داستان نامش (اسد) است به خواب او می آید و با هم به خواب همه ی شخصیت های حاضر در جلسه می روند و آن ها را دعوت به یاری امام عصر میکنند و همه ی آن ها که ندایشان (آقا بیا) بود به (آقا کمی دیرتر بیا) تبدیل می شود و در واقع شیرین ترین بخش داستان نیز سرباز زدن هر یک از شخصیت های بالا متناسب به کارشان از یاری امام زمان است.
در فصل آخر کتاب سه داستان معروف روایت می شود.
داستان تشرف علامه حلی به محضر امام زمان(عج) و استنساخ کتاب معروفی که رد بر عقاید شیعه بود.
داستان پرسش و پاسخ از علامه مجلسی در برزخ و داستان آن قفل ساز که هر روز آقا برای دیدنش به دکانش می آمد.
هرچند هرسه داستان های معروفیست اما بازخوانی آن در این رمان زیبایی و تازگی خاصی دارد. بیش از این چیزی درباره داستان نمی گویم و اگر تاکنون موفق به خواندن این کتاب نشده اید پیشنهاد می کنم حتماً آن را مطالعه کنید و تلنگری بخورید که تا چه حد در یاری امام زمان(عج) و "اللهم عجل لولیک الفرج" گفتن ها صادق هستیم.
عـباس جان! می دانم که تو خیلی خوب می جنگی
اما تو "قمر بنی هاشمی" باید بمانی و بر شبهای تاریک صفـین بتابی تا مهتابی شود ...
نقل ابراهیم جان میگیرد ... یک شب عبّاس(ع) سراسیمه و عرق کرده از خواب پرید. مرتب به دستهایش نگاه می کرد و به من.
پرسیدم خواب دیدی؟ سرش را تکان داد.
پرسیدم چه خوابی دیدی؟
نفس نفس زنان جواب داد:“ابراهیم، خواب دیدم دست ندارم. دست هایم گم شده بودند.داشتم دنبال دست هایم می گشتم.ناگاه پرنده ای دیدم شبیه کرکس که دست هایم را به منقار داشت و می خواست دست هایم رابخورد."
خواستم با سنگ بزنمش، دیدم دست ندارم که سنگ بردارم، فریاد زدم دستم هایم را نخور لاشخور.آن دست ها مال من است.
کرکس به سخن آمد که”عبّاس! این دست ها را می خواهی چه کنی وقتی دو تا بال به آن خوبی داری؟ من گرسنه ام.شکسته بال و زمین گیرم، دست های تو سیرم می کند.تو با بال های قشنگت پرواز کن، برو به آسمان سیاحت کن”.
من ترسیدم و از خواب پریدم ... وقتی شنیدم که عبّاس(ع) را دست بریده اند حکمت خواب آن شبش را فهمیدم...