مهتابـــ ...
عـباس جان! می دانم که تو خیلی خوب می جنگی
اما تو "قمر بنی هاشمی" باید بمانی و بر شبهای تاریک صفـین بتابی تا مهتابی شود ...
نقل ابراهیم جان میگیرد ... یک شب عبّاس(ع) سراسیمه و عرق کرده از خواب پرید. مرتب به دستهایش نگاه می کرد و به من.
پرسیدم خواب دیدی؟ سرش را تکان داد.
پرسیدم چه خوابی دیدی؟
نفس نفس زنان جواب داد:“ابراهیم، خواب دیدم دست ندارم. دست هایم گم شده بودند.داشتم دنبال دست هایم می گشتم.ناگاه پرنده ای دیدم شبیه کرکس که دست هایم را به منقار داشت و می خواست دست هایم رابخورد."
خواستم با سنگ بزنمش، دیدم دست ندارم که سنگ بردارم، فریاد زدم دستم هایم را نخور لاشخور.آن دست ها مال من است.
کرکس به سخن آمد که”عبّاس! این دست ها را می خواهی چه کنی وقتی دو تا بال به آن خوبی داری؟ من گرسنه ام.شکسته بال و زمین گیرم، دست های تو سیرم می کند.تو با بال های قشنگت پرواز کن، برو به آسمان سیاحت کن”.
من ترسیدم و از خواب پریدم ... وقتی شنیدم که عبّاس(ع) را دست بریده اند حکمت خواب آن شبش را فهمیدم...
پ.ن: بـــال بــــزن حضـــرت صاحـــــبـــــ عـــلـــم تا بـــدرد ســـینـــه خـــود را حــــرم ....
خوبه اینجا که میای فقط کربلاست و کربلاست و کربلا.
یا علی