چیزی نمانده بود به کوفه .
یک نفر گفت : " آن دورترها نخل ها را ببنید این جا که قبلاً نخل نداشت "
ولی نخل نبودند ، حر بود با هزار نفر دیگر پرچم به دست.
رسیدند. خسته و تشنه .حسین دستور داد سیرابشان کردند هم خودشان را هم اسبهایشان را .
حر گفت: " باید راهی را بروی که نه به کوفه برسد و نه به مدینه "
حسین از سمت چپ به راهش ادامه داد .
حر و لشکرش هم با او همراهی می کردند . گاهی هم مانع حرکتش می شدند.
عبیدالله گفته بود به او سخت بگیرید.
رفتند تا رسیدند به جایی که حسین ایستاد و گفت " اسم این سرزمین چیست " گفتند :" کربلا "
گفت :" توقف می کنیم " این جا همان جایی است که خون هایمان ریخته می شود"
دوم محرم بود .
