سرداب حرم حضرت اباالفضل
یعنی از آن روز…
آب افتاده به پای عباس
و التماسش می کند
"فقط یک جرعه…!"
سرداب حرم حضرت اباالفضل
یعنی از آن روز…
آب افتاده به پای عباس
و التماسش می کند
"فقط یک جرعه…!"
مشک را که پر آب کرد،از خوشحالی
حتی حواسش نبود
دستانش را بریده اند …!
بعد ریخته شدن آبـــــــــ هم
آنقدر ناراحت….
که باز فرصت نکرد سراغی بگیرد از بازوانش …
فقط وقتی حسین امد بالای سرش
می خواست دست به سینه ، سلام دهد که تازه فهمید
دستانش نیستند …!!
بگذار عباس در علقمه بماند تا سپاه دشمن دیرتر بفهمد که تو دیگر علمدار نداری!
بگذار عمود خیمه عباس همچنان استوار بماند تا لشکر ابنسعد دیرتر به خیمههای تو حملهور شود!
بگذار مشک خالی و تیرخورده در کنار رود فرات بماند تا کودکان چشم به راه عمو دیرتر عزای عطش بگیرند!
بگذار دستهای بریده بر خاک علقمه بماند تا علم سپاهت دیرتر بر زمین بیفتد و کمرت بشکند!
بگذار تیر در چشمهای عباس بماند تا خیمههای آتش گرفته و چرخش تازیانهها را نبیند!
بگذار سرشکسته عباس بیدستار بماند تا سر تو دیرتر به نیزه برود و سر زینب به چوبه کجاوه!
بگذار اسب خونی و زخمی عباس در کنار جنازه سوارش بماند تا دیرتر معجر از سر دخترکان کشیده شود و زنجیر بر دست و پایشان قفل گردد!
بگذار عباس در علقمه بماند تا دیرتر کار تو به گودال و خنجر برسد و کار زینب به خمیدگی قامت ...