حتی شب عاشورا غسل کردند. غسل شهادت ...
حتی شب عاشورا غسل کردند. غسل شهادت ...
این قسمت را نتونستم تایپ کنم، خودتون از روی کتاب بخونید ...
حسین که در کربلا توقف کرد، عبیدالله هر روز نیرو میفرستاد؛ فرماندهی همهشان با عمرسعد.
آن روز که علی فریاد زد از من بپرسید قبل از اینکه از میان شما بروم، سعد گفت: "اگر راست میگویی موهای سر من چند تاست؟" علی گفت: "خبر دیگری به تو میدهم. تو پسری در خانه داری که پسر من، حسین، را خواهد کشت."
نمیدانستند حسین راست میگوید یا یزید.
هر دو دم از اسلام و قرآن میزدند.
تکلیفشان را ولی محمد روشن کرده بود. با اینکه هیچوقت ندیده بودندش.
بارها گفته بود: "حسین از من است و من از حسین."
امیرالمومنین (ع)گفت:میدانی اینجا کجاست؟
گفتم :نه.
گفت :اگر می دانستی کجاست...
اشک محاسنش را خیس کرد.
ماهم به گریه افتادیم.
گریه می کرد ومی گفت:خوش به حال تو ای خاک که خون عاشقان روی تو می ریزد.
یک نفر گفت : " آن دورترها نخل ها را ببنید این جا که قبلاً نخل نداشت "
ولی نخل نبودند ، حر بود با هزار نفر دیگر پرچم به دست.
رسیدند. خسته و تشنه .حسین دستور داد سیرابشان کردند هم خودشان را هم اسبهایشان را .
حر گفت: " باید راهی را بروی که نه به کوفه برسد و نه به مدینه "حسین از سمت چپ به راهش ادامه داد .
حر و لشکرش هم با او همراهی می کردند . گاهی هم مانع حرکتش می شدند.
عبیدالله گفته بود به او سخت بگیرید.
رفتند تا رسیدند به جایی که حسین ایستاد و گفت " اسم این سرزمین چیست " گفتند :" کربلا "
گفت :" توقف می کنیم " این جا همان جایی است که خون هایمان ریخته می شود"
دوم محرم بود .
اما یکجا مجبور شد همان جایی اتراق که حسین توقف کرده بود. داشت غذا میخورد.
یه نفر آمد و گفت : "حسین کارت دارد."
میخواست نرود اما زنش نگذاشت. گفت: "خجالت نمیکشی دعوت پسر محمد را رد میکنی؟"
رفت. وقتی برگشت خوشحال بود و شاد.
همه دارایی اش را بخشید به زنش و طلاقش داد که برود دنبال زنده گی اش خودش رفت دنبال حسین.