نیمه شبی متوکل، آن زمامدار ستمگر در قصرش بر تخت زیبایی نشسته بود و بامهمانهایش به مستی و عیش و نوش مشغول بود. خوانندگان برایش شعر می خواندند و نوازندگان آهنگ می نواختند. در و دیوار قصرش را با قندیلهای طلا زینت کرده بود و در اطراف قصر گروهی مسلح را به نگهبانی گماشته بود.
ناگهان در حال مستی به فکر افتاد که آیا ممکن است این قدرت و زندگی پرشکوه از دستم گرفته شود؟ آیا کسی هست که بتواند این زندگی زیبا و پر عیش و نوش را نابود سازد؟ و به خود پاسخ داد: علی بن محمد که شیعیان او را امام و رهبر خود می دانند؛ می تواند...آری او می تواند، چون مردم او را دوست دارند و ولی خود می دانند، از این فکرها برآشفت و خشمگین فریاد زد: فورا علی بن محمد را دستگیر کنید و بیاورید!
عده ای که در فرمانش بودند یعنی آزادی و انسانیت خود را به او فروخته بودند به خانه امام(ع) ریختند. آنها دیدند امام هادی (ع) رو به قبله نشسته و با زمزمه ای آسمانی قرآن می خوانند. ایشان را به قصر آوردند.
امام هادی(ع) وارد قصر شد، چهره آرام و نورانی داشت.
متوکل با چشمان آلوده و پرخونش نگاهی خشمگین به چهره امام هادی(ع) کرد و فکرها را دوباره به یاد آورد...گویا می خواست همان شب امام هادی(ع) را به قتل برساند. ولی برای اینکه امام(ع) را در مقابل مهمانهای خویش کوچک کند با بی ادبی گفت ای علی بن محمد بزم ما را گرم کن و برای ما شعری بخوان. می خواهیم با شعر تو شادمان شویم. امام هادی(ع) سکوت کرد و چیزی نفرمود.
متوکل دوباره گفت ای علی بن محمد مجلس ما را گرم کن و برای ما شعری بخوان. امام هادی (ع) سرش را پایین افکنده بود و به چشمان بی شرم متوکل نمی نگریست و ساکت بود.
متوکل که مستی و خشم را با هم درآمیخته بود، با بی ادبی و بی شرمی بیش از پیش باز همان جمله ها را تکرار کرد و در پایان گفت باید برای ما شعری بخوانی.
در این هنگام امام هادی(ع) نگاه تندی به چهره ناپاک این ستمکار مست افکند و فرمود:"حالا که باید بخوانم، بشنو!"
سپس اشعاری خواندند که ترجمه اش به فارسی چنین است:
چه بسیار مردان پرقدرتی / که در این جهان از پی راحتی
به کوه و کمر قصرها ساختند / همه قصرها را بیاراستند
در اطراف هر قصر، از بیم جان / گروهی مسلح نگهبانشان
که تا آنهمه قدرت و ساز و برگ / کند دور، آن مردم از دست مرگ
ولی مرگ ناگه رسید و گرفت / گریبان آن نابکاران زشت
چو گیرد گریبان گردنکشان / به ذلت برون راند از قصرشان
به همراه اعمال خود، عاقبت / برفتند در منزل آخرت
شده جسم آن نازپروردگان / هم آغوش خاک، از نظرها نهان
از آن زشت کاران افسرده حال / به بانگ بلندی شود این سوال:
چه شد آنهمه سرکشی و غرور؟ / که صورت نهادید بر خاک گور؟
چه شد آنهمه خودپسندی و ناز؟ / که گشتید با بی کسان همطراز
چه شد آن همه مستی و عیش و نوش؟ / چه شد آن همه جنب و جوش و خروش؟
چه شد چهره هایی که آراستید؟ / سروصورتی را که پیراستید؟
اجل چشم بی شرمتان را ببست / به رخسارتان خاک ذلت نشست
نه تخت و نه بستر نه آرامشی / نه عطر و نه زیور، نه آرایشی
نهادید دارایی خویشتن / نبردید با خود به غیر از کفن
مهمانها خاموش بودند و از شنیدن این اشعار به خود می لرزیدند؛ متوکل هم با آن همه سخت دلی و بی رحمی، مانند دیوانگان ایستاده بوده و می لرزید...