نمیدانستند حسین راست میگوید یا یزید.
هر دو دم از اسلام و قرآن میزدند.
تکلیفشان را ولی محمد روشن کرده بود. با اینکه هیچوقت ندیده بودندش.
بارها گفته بود: "حسین از من است و من از حسین."

نمیدانستند حسین راست میگوید یا یزید.
هر دو دم از اسلام و قرآن میزدند.
تکلیفشان را ولی محمد روشن کرده بود. با اینکه هیچوقت ندیده بودندش.
بارها گفته بود: "حسین از من است و من از حسین."

امیرالمومنین (ع)گفت:میدانی اینجا کجاست؟
گفتم :نه.
گفت :اگر می دانستی کجاست...
اشک محاسنش را خیس کرد.
ماهم به گریه افتادیم.
گریه می کرد ومی گفت:خوش به حال تو ای خاک که خون عاشقان روی تو می ریزد.

یک نفر گفت : " آن دورترها نخل ها را ببنید این جا که قبلاً نخل نداشت "
ولی نخل نبودند ، حر بود با هزار نفر دیگر پرچم به دست.
رسیدند. خسته و تشنه .حسین دستور داد سیرابشان کردند هم خودشان را هم اسبهایشان را .
حر گفت: " باید راهی را بروی که نه به کوفه برسد و نه به مدینه "حسین از سمت چپ به راهش ادامه داد .
حر و لشکرش هم با او همراهی می کردند . گاهی هم مانع حرکتش می شدند.
عبیدالله گفته بود به او سخت بگیرید.
رفتند تا رسیدند به جایی که حسین ایستاد و گفت " اسم این سرزمین چیست " گفتند :" کربلا "
گفت :" توقف می کنیم " این جا همان جایی است که خون هایمان ریخته می شود"
دوم محرم بود .

اما یکجا مجبور شد همان جایی اتراق که حسین توقف کرده بود. داشت غذا میخورد.
یه نفر آمد و گفت : "حسین کارت دارد."
میخواست نرود اما زنش نگذاشت. گفت: "خجالت نمیکشی دعوت پسر محمد را رد میکنی؟"
رفت. وقتی برگشت خوشحال بود و شاد.
همه دارایی اش را بخشید به زنش و طلاقش داد که برود دنبال زنده گی اش خودش رفت دنبال حسین.




