نامیرا ...
يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۰۶ ب.ظ
عبدالله تشنه بود به در مغازه ای رفت، برادر می شود آبی به من بدهی؟
مرد کاسه آبی را پر کرد و به عبدالله داد
عبدالله آب را خورد و کاسه را به مغازه دار داد و گفت: خداوند تو را خیر دهد.
مرد مغازه دار گفت: میشود یک درهم!
عبدالله حیرت کرد و گفت: "برای کاسه ای آب؟"
مغازه دار گفت چه خویشی ای با من داری که باید آب را به رایگان به تو بدهم؟!
یک درهم را داد و از دو نفری که کنارش بودند و ازش پرسیده بودند که از کجا میآیی جواب داد:
از جایی میآیم که مردمانش آب را به مسافران نمی فروشند ...
نامیرا ابتدای فصل دوم با کمی دخل و تصرف صفحه پنجاه و سه و چهار
پ.ن: هنوز به کربلا نرسیده ایم ...
۹۲/۰۳/۱۹