غربتـــ ...
يكشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۲، ۱۱:۰۷ ق.ظ
رفت توی نخلستان. زانو زد کنار چاه. دست هایش را گذاشت روی دیواره ی آن، در دو طرف. سرش را برد پایین، پایین تر. شانه هایش لرزید. عکس ماه ِ روی آب هم.
داشت حرف می زد. اول آرام و بعد بلندتر. صدای مبهم حرف و گریه به هم آمیخته بود. هق هق می کرد.
بعد از فاطمه(س) حرف هایش را برای چاه می زد. کسی را نداشت دیگر!
۹۲/۰۱/۲۵