دوباره در راهیم ...
شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۰۰ ق.ظ
شب را نمیدانم چگونه در مهران در آن خانه خوبــ به صبح میرسانم
نماز صبح را که خواندیم گفتند تا مرز راهی نمانده زیارت عاشورا خواندیم، هوا گرگ و میش بود که داخل حیاط آمدم ...
دلم پر میکشید اما آسمان مجال پروازش نمیداد یا شاید هم من خودخواهانه جلوی عروجش را گرفته بودم و میخواستم خودم زودتر از این دل پر توقع به آستانبوسی مولایم برسم
با کولهباری از عشق و امید و حسرت به مرز رسیدیم ...
آنجا بود که دیگر دلم قفسش را شکست و من خاکی را تنها گذاشت و رفت ...
آنجا بود که خیال به پرواز درآمد و رفتــ و من را لب مرز تنها گذاشت و من ساعتها لب مرز مانده بودم ...
۹۲/۰۸/۰۴
فقط میتونم بگم خوش به حالتون، التماس دعا برای جا ماندگان
یا علی