خاطرات راهیان (1)
دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۹:۴۷ ب.ظ
الان که دارم این متن را مینویسم هنگام غروب می باشد و همه ی کاروان در حال بازگشت به دو کوهه می باشد تا شب را در آنجا باشیم و سپس به تهران برویم ...
آه که چقدر غروبهای اینجا دلگیر است ...
یاد نوشته شهید آوینی میوفتم که میگفت آه از سرخی غروبی که روز را به شب میرساند ...
حرکت میکنیم به سمت دوکوهه ...
وسط راهه که برای نماز می ایستیم اینجا کجاست؟ هنوز متوجه نشدم ولی داره برف میاد بعضیا میگن سرده و برف میاد و پایین نمیان برای نماز ... از پیرمردی میپرسم مسجد اینجا کجاست؟ ... میرم داخل مسجد از این بخاری های قدیمی چقدر دوست دارم این مسجد رو
دست نوشته ای که در تاریخ 87.12.18 نوشته شده روی برگه ای که بعد از سالها پیداش کردم
عکس نوشت: عکاس خودم سال 88 / فکه
۹۱/۰۹/۲۷