حسیــــــــــــ ن من (8) ...
جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۱، ۰۷:۳۹ ب.ظ
پیر شده بود ابوسفیان. چشمهایش درست نمیدید. به حسین گفت دستش را بگیرد و ببردش قبرستان. درست روز به حکومت رسیدن خلیفهی سوم که از بنیامیه بود…
رفت ایستاد بالای قبر حمزه. گفت: “چیزی که به خاطرش میجنگیدیم دوباره افتاد دست ما، در حالی که شما یک مشت خاک شدهاید.”
حسین با این که سن و سالی نداشت گفت: “همیشه زشت باشی!” و ولش کرد توی بیابان و رفت.
۹۱/۰۶/۰۳
اول گفتم, چه مهربوووون...
آخرش گفتم, ایول...
حمزه رو خیــــــلی دوست دارم... خیلی...