حسیــــــــــــ ن من (70) ...
پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۰۸ ب.ظ
شهر ماتمزده بود.
کوفیها عزا گرفته بودند.
میترسیدند از خشکسالی. رفتند پیش علی تا چارهای بیندیشد.
علی پسرش را آورد. حسین دعا کرد و بقیه آمین گفتند. باران گرفت.
شهر غرق شادی بود. کوفیها جشن گرفته بودند.
لشگرشان، لشگر خارجیها را شکست داده بود.
قرار بود سرهای بریده آنها و زن و بچههای اسیرشان را بیاورند. همه آمده بودند تماشا.
خارجیها را آوردند.
امیرشان انگار آشنا بود؛ حسین بود پسرِ علی.

۹۱/۰۷/۱۳
خانواده کرامت...
مردم لئیم...
دعای باران...
قحطی اب...
بچه ها...
عمو...
وااااااای....