حسیــــــــــــ ن من (41) ...
جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۱، ۰۲:۰۱ ب.ظ
عمرسعد آمده بود با او مذاکره کند.
گفت: "میدانم چرا با با من میجنگی. همهاش به خاطر حکومت ری است. حتی اگر مرا بکشی گندم ری را هم نمیتوانی بخوری."
عمرسعد خندید. گفت: "حالا گندم نبود به جو هم راضی هستیم."
حسین را کشت اما، خواب ری را هم ندید چه برسد به حکومتش را.

۹۱/۰۷/۰۷
این سکانس رو خیلی دوست دارم...
میخوندم و اون نمای حیاط و اون فیلمبرداری جلوی چشمم تصویر میشد...
الهم العنهم جمیعا...