حسیــــــــــــ ن من (36) ...
دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۴۹ ب.ظ
همه را جمع کرد.
گفت: "خیمه هایتان را بغل هم بزنید و طنابهایشان را ببندید به هم. از جلو با دشمن روبه رو هستید، خیمه ها پشت سرتان یا طرف راست چپ تان باشد. شمشیرهایتان را تیز کنید"
و رفت توی خیمه اش ایستاد به دعا و نماز. شب عاشورا بود.

۹۱/۰۷/۰۳
طنابهای گره زده... تنها راه فرار بودند...
خب آدم بزرگش گیر میکنه, چه برسه به...