حسیــــــــــــ ن من (2) ...
پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۱، ۰۱:۲۹ ب.ظ
از به دنیا آمدن حسین هفت روز گذشته بود که اسماء دوباره بردش پیش محمد .
پدربزرگ برای نوزاد گوسفند قربانی کرد و هم وزن موهای سرش نقره صدقه داد.
اسماء باز هم گریه محمد را دید این بار طاقت نیاورد.نتوانست نپرسد.
پرسید: این گریه برای چیست؟هم امروز و هم روز تولد؟
گفت : گریه می کنم برای نوه ام.
روزی می آید که یک عده ستمکار از بنی امیه او را می کشند...
پدربزرگ برای نوزاد گوسفند قربانی کرد و هم وزن موهای سرش نقره صدقه داد.
اسماء باز هم گریه محمد را دید این بار طاقت نیاورد.نتوانست نپرسد.
پرسید: این گریه برای چیست؟هم امروز و هم روز تولد؟
گفت : گریه می کنم برای نوه ام.
روزی می آید که یک عده ستمکار از بنی امیه او را می کشند...
۹۱/۰۶/۰۲
روزی میآید که...
همش گریه است...