حسیــــــــــــ ن من (11) ...
شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۱، ۱۲:۵۱ ب.ظ
پرسید:" آن کسی که آنجا وسط مسجد نشسته، کیست؟"
گفتند:" حسین پسر علی."
پیش خودش گفت بروم قربة الی الله کمی به او فحش بدهم.
آمد ایستاد روبه رویش. تا می توانست فحش داد و لعنت کرد. هم خوش را و هم پدرش را.
گفت شما منافقید، شما اسلام را خراب کردید و از این حرف ها.
وقتی خسته شد دهانش را بست.
حسین گفت: اهل شامی؟"
مرد گفت:" بله."
گفت:" می دانم شامی ها اینطور هستند. پس حتما غریبی و جایی هم نداری. بیا برویم خانه ی ما. مهمان ما باش. غذایی بخور. استراحتی بکن."
مرد بعدا می گفت:" دوست داشتم آن موقع زمین شکافته شود و من را ببلعد."
۹۱/۰۶/۰۴
"پس حتما غریبی...
"بعدا می گفت:" دوست داشتم آن موقع زمین شکافته شود و من را ببلعد."
بعدا یعنی کِی اونوقت؟؟؟؟؟