
خسته شده بود از بس توهین می کردند به امام. شمشیرش را کشید نشست کنار مسجد، منتظر.
به هیچکس نگفت میخواهد چکار کند. غلام امام نامه ای برایش آورد :
"شمشیرت را غلاف کن، کسی را به خاطر من نکش. خدا را دارم برایم کافی است"
منبع: کتاب آفتاب در محاق مرثا صامتی