نمیدانم چه سری است که برای هر سفر عتبات و زیارت حضرت عشق، ابتدای کار باید از چهارراه توحید تهران شروع شود.
از همان آغاز، معشوق، دوستان را در کشاکش خوف و رجا نگاه میدارد تا مبادا ایشان آسوده خاطر باشند و وصال معشوق را سهل الوصول بپندارند؛ که عشق را با آسوده خاطری و راحتی میانهای نیست.
عاشقان نیز در همان عهد نخستین دلدادگی خویش، به هرچه «بلا» ست، «بلی» گفتهاند.
امام رضا علیه السلام انتظار دارد شما اینجا را خانه ی خود بدانید.
شما اینجا مهمان نیستید. بلکه صاحب خانه اید.
چرا که بوی نور چشم امام هفتم علیه اسلام و بوی پدر را برای جواد الائمه به ارمغان اورده اید.
می گوید یادتان نرود از قول نیابت امام رضا هم زیارت کنید و از طرف اییشان هم نماز زیارت و هدیه بخوانید
سلام که می دهم یک دنیا دلم برای امام رضا علیه السلام تنگ می شود ...
شب را نمیدانم چگونه در مهران در آن خانه خوبــ به صبح میرسانم
نماز صبح را که خواندیم گفتند تا مرز راهی نمانده زیارت عاشورا خواندیم، هوا گرگ و میش بود که داخل حیاط آمدم ...
دلم پر میکشید اما آسمان مجال پروازش نمیداد یا شاید هم من خودخواهانه جلوی عروجش را گرفته بودم و میخواستم خودم زودتر از این دل پر توقع به آستانبوسی مولایم برسم
با کولهباری از عشق و امید و حسرت به مرز رسیدیم ...
آنجا بود که دیگر دلم قفسش را شکست و من خاکی را تنها گذاشت و رفت ...
آنجا بود که خیال به پرواز درآمد و رفتــ و من را لب مرز تنها گذاشت و من ساعتها لب مرز مانده بودم ...
سیم کارتهای زین عراقی یادش به خیر...
سوغاتی نجفم هستش از سه تا پسر عرب خریدم، شبیه دست فروشهای خودمون داشتن کنار خیابون همه چی میفروختن ...
داشتم از حرم برمیگشتم، توی اون خیابون روبه روی حرم، که برای بار اول گنبد مولا را دیدم ...
چون اجازه نمیدادن موبایل با خودمون ببریم حرم گوشیم را نمیاوردم همون هتل میذاشتم، برگشتم هتل و گذاشتم توی گوشیم حالا نمیدونستم چطوری باید شارژش را ببینم چنده.
برگشت بود ...
شب رسیدیم به کجا یادم نیست ولی یه رستوران بود برای شام ...
دو تا کاروان بودیم، نرفتم داخل رستوران نشسته بودم و بیرون فکر میکردم ...
سگهای خیلی بزرگی اطرافم سروصدا میکردن
الان که فکر میکنم میبینم من چطوری اونجا نشسته بودم و به سگها کاری نداشتم، اونا هم ...
چه غم اگر بعضی دانشگاه ها بگن نباید میرفت کربلا ...
در مسیر هرچه به کربلا نزدیکتر میشدیم حادثه عاشورا پررنگتر در ذهنم نقش میبست و درصحن و سرای دل و چشم عزاخانهای به وسعت هستیام برپا کرده بودم.
و کربلا ...
فضا پر بود از عطر بال ملایک که فوج فوج میآمدند و بال به خاک کربلا میسودند و بار مییافتند و من چه سعادتمند بودم که همنفس ملایک شده بودم
خود را مهیای زیارت سلطان عشق کردیم و عازم حرم شدیم ...