این قانون نانوشتهی مردهاست که توی کشاکش معرکههای سخت، پشتشان به برادرهاشان محکم میشود، گرم میشود؛ به برادرهای راستین.
موسی(ع)، هنگامهی بعثت و رسالت، از خدا خواسته بود برادرش را همراهش کند، بلکه پشتش محکم بشود،دلش گرم بشود.
گفته بود؛ اُشدُد بِه اَزری . گفته بود؛ پشتم را به هارون محکم کن. سوره طه/آیه 31
داشتم توی قرآنم از روی «اُشدد به ازری» میگذشتم. بعد فکر کردم
معلوم میشود وقتی مرد، کنارِ نهر، دانست بیبرادر شده، چرا باید گفته باشد اِنکَسَر ظَهری.
چرا باید گفته باشد؛ کمرم شکست.
صل الله علیک یااباعبدالله الحسین (ع)
این روزها هر جا که میرم سیاهی محرم را میبینم ...
شکر که دوباره محرمت را دیدم.
دوباره با اذن زهرا این دل شده بی تاب گرفتار دل فریبی های توام ارباب
دوباره باز واله ام و مجنون تو دوباره باز راهم دادی ممنون تو دوباره تو رگم میجوشه خون تو
در و دیوار شهرمون زیبا گشته دوباره فصل گریه ی زهرا گشته میباره از چشای ما بارون تو
آقام آقام آقام آقام یابن الزهرا...
تو را دوست دارم ای دوکوهه.
تو را دوست دارم که بوی بهشت می دهی.تو را دوست دارم که دامنت برای یک بار هم آلوده نشد.تو را دوست دارم که به بودنم هستی دادی.تو را دوست دارم که تو با حسینم آشنا کردی.تو را دوست دارم که زندگی را تو برایم تفسیر کردی.
این همه مغموم نباش دوکوهه.امام رفت اما راه او باقی است.دیر نیست آن روز که روح تو عالم را تسخیر کند و نام تو و خاک تو و پرچمهایت مظهر عدالت خواهی شوند. دوکوهه آیا دوست داری که پادگان یاران امام مهدی نیز باشی؟ پس منتظر باش.
سید شهیدان اهل قلم،سید مرتضی آوینی
امام رضا علیه السلام انتظار دارد شما اینجا را خانه ی خود بدانید.
شما اینجا مهمان نیستید. بلکه صاحب خانه اید.
چرا که بوی نور چشم امام هفتم علیه اسلام و بوی پدر را برای جواد الائمه به ارمغان اورده اید.
می گوید یادتان نرود از قول نیابت امام رضا هم زیارت کنید و از طرف اییشان هم نماز زیارت و هدیه بخوانید
سلام که می دهم یک دنیا دلم برای امام رضا علیه السلام تنگ می شود ...
شب را نمیدانم چگونه در مهران در آن خانه خوبــ به صبح میرسانم
نماز صبح را که خواندیم گفتند تا مرز راهی نمانده زیارت عاشورا خواندیم، هوا گرگ و میش بود که داخل حیاط آمدم ...
دلم پر میکشید اما آسمان مجال پروازش نمیداد یا شاید هم من خودخواهانه جلوی عروجش را گرفته بودم و میخواستم خودم زودتر از این دل پر توقع به آستانبوسی مولایم برسم
با کولهباری از عشق و امید و حسرت به مرز رسیدیم ...
آنجا بود که دیگر دلم قفسش را شکست و من خاکی را تنها گذاشت و رفت ...
آنجا بود که خیال به پرواز درآمد و رفتــ و من را لب مرز تنها گذاشت و من ساعتها لب مرز مانده بودم ...