آقا جان سلام!
راستش خیلی وقت بود که می خواستم چند کلمه خودمانی با شما درد دل کنم. نمی
دانم! شاید هر کس دیگر غیر از شما بود، از کلمه درد دل استفاده نمی کردم.
شاید صراحتا می گفتم می خواهم چند خط انتقاد کنم، گله کنم یا یک چیزی توی
همین مایه ها! اما خب چه کنم که احترام شما خیلی واجب است و الان هم که
دارم این حرف ها را می زنم، دست و پایم می لرزد و قلبم دارد از جا کنده می
شود.
قبلش البته باید این نکته را بگویم که بنده خودم از ارادتمندان شما هستم و
همین مراسم عزاداری دهه ی اول محرم، که همه ساله توی وزارت خانه برگزار می
شود به همت من بوده و خودتان هم که حتما شاهد بوده اید که چقدر تلاش می کنم
تا این مراسم با مشارکت هرچه بیشتر کارکنان وزارت برگزار شود.
منظور اینکه یک وقت خدایی نکرده از حرف هایی که می خواهم بزنم سوءتفاهم پیش نیاید!!
می دانید آقا جان؟! چند وقت است دارم به این فکر می کنم که آیا نمی شد جوری
عمل کرد که در عاشورای سال ۶۱ هجری آن فاجعه ی بزرگ پیش نیاید؟! واقعا نمی
شد؟!
با کمال معذرت و با همه ی احترامی که برای شما قائلم باید بگویم که در این
ماجرا دو طرف افراط کردند!! به نظر من اگر کمی تدبیر و عقلانیت به خرج داده
می شد، این فاجعه پیش نمی آمد! به نظر من، ما مصالح جبهه ی قلیل و ضعیف
حسینی را نادیده گرفتیم و با دست خودمان بهترین نیروهای ایمانی و ارزشیِ
زمانه را به مسلخ بردیم!
ما امروز در حرفه ی خودمان اصطلاحی داریم با عنوان «رایزنی دیپلماتیک»! من
هرچه فکر می کنم می بینم با رایزنی های دیپلماتیک می شد جلو این فاجعه را
گرفت! شوخی که نیست! سر پسر پیغمبر خدا و بهترین اعوان و انصارش بر نیزه ی
جفا رفت و اهل بیت مظلوم و زن و بچه ی معصومش، چهل روز آواره ی سفر اسارت
شدند آن هم با آن اوصافی که می دانید و می دانیم! آیا این هزینه ی کمی
بود؟! آیا ارزش نداشت برای جلوگیری از این هزینه ی گزاف، با طرف مقابل راه
می آمدیم و اینقدر روی موضع خودمان پافشاری نمی کردیم؟!
فدایتان شوم؛ لطفا احساسی برخورد نکنید! بیایید کمی منطقی باشیم!!
یک طرف یک لشگر سی هزار نفری با پیشرفته ترین تجهیزات نظامی و با ثروت
انبوه و امکانات مادی فراوان و یک طرف دیگر هفتاد و دو نفر. فقط هفتاد و دو
نفر. عقل چه حکم می کند؟! نه! واقعا عقل چه حکم می کند غیر از رایزنی و
تعامل؟!
بالاخره آدم هر قدر هم که پلید باشد دیگر از شیطان که بدتر نیست! هست؟! شمر
و عمر سعد خیلی که بد بودند، نهایتاً شیطان بودند! خب؛ ما الان در کشور
خودمان داریم این مسیر را تجربه می کنیم. داریم با شیطان مذاکره می کنیم.
آن هم شیطان بزرگ! البته حواسمان خیلی جمع است که یک وقت کلاه سرمان نرود!
گفته ایم مذاکره باید برد-برد باشد. یعنی هم ما که در جبهه ی حق هستیم سود
کنیم و هم شیطان!!
خب آیا بهتر نبود همین مدل در کربلا هم پیاده می شد و ما نیروهای ارزشمند و
بی نظیر جبهه ی حسینی را به این راحتی از دست نمی دادیم و به موازات آن،
مخفیانه به کادرسازی و یارگیری و تربیت نیروی مضاعف می پرداختیم تا
احیانااگر خدایی نکرده یک روز ضرورت اقدام نظامی هم پیش آمد، با عده و عُده
ی کافی و از موضع قدرت وارد عرصه ی نبرد می شدیم؟!
مثلا خود شما آقا جان! من شنیده ام شب عاشورا برایتان امان نامه آورده اند.
خب این یعنی یک فرصت بسیار عالی! در دیپلماسی، ما به این جور اقدامات از
طرفل دشمن، اصطلاحا می گوییم «چراغ سبز»! شاید می شد به بهانه ی این اقدام
جلسه ای ترتیب داده شود، چانه زنی شود، بده بستانی انجام شود! ولی شما به
راحتی این فرصت را از دست دادید و با یک ادبیات تند، امان نامه را رد
کردید!
ببینید آقا جان! من نمی گویم که شما باید امان دشمن را می پذیرفتید و حسین را رها می کردید. زبانم لال… خاک بر دهانم…
حرف من این است که آوردن این امان نامه می توانست یک فرصت باشد برای رایزنی و مذاکره حداقل برای رفع تحریم آب! بگذریم اصلا…
حرف در این باره زیاد است.
راستی آقا جان باز هم بگویم این حرف ها همه اش از سر دلسوزی بود هاا! و گرنه من شما را بی نهایت دوست دارم!